نقطه بهینه بین آزادی و دونه؟
نزدیکی خونه ما دارن یه آپارتمان میسازن که از پنجره اتاق مامان بابا معلومه... به خاطر این قضایا تعطیل شده اما نگهبانش هست و فک کنم چون میخواسته همدمی داشته باشه رفته یه چند تا کبوتر آورده و این مدت عصرها میره بالاپشت بوم و کبوترها رو پرواز میده و میشینه به تماشای پروازشون.
یه روز که رفته بودم لب پنجره و پرواز دسته جمعی کبوترها رو میدم همون لحظه چند تا کبوتر اومدن نشستن پشت پنجره و شروع کردن به خوردن دونه هایی که براشون گذاشته بودیم.. یه لحظه ذهنم رفت به مقایسه اون دو کبوتر... وحشی و اهلی... با خودم فکر کردم وقتی میگیم کبوتر چی به ذهنمون میاد؟ بارزترین ویژگی کبوتر چیه؟ پرواز نه؟ پس چی میشه که یه کبوتر اهلی میشه ؟ چی میشه که عادتش میدن به موندن توی یه قفس چند متری و تنها چند ساعت در روز اجازه پرواز داره؟ چی میشه که میپذیره این قضیه اسارت به خاطر غذا رو؟ چی میشه که همون چند ساعت پرواز به فرار فکر نمیکنه؟ اینایی که اسیر نیستن هم که بالاخره غذا پیدا میکنن.. زندگی کدوم بهتره؟ انتخاب کدوم قشنگتره؟
بعدش با خودم فک کردم من چقدر از اصل خودم و نهایت خودم دور شدم؟ به چه چیزهای فرعی چسبیدم که مشخصه بارز من نبوده؟ الان دارم برای خوش آمد کی چرخ میزنم؟ چی رو باید تغییر بدم تا حالم بهتر بشه؟ اسیر چیم؟ ترس از چی باعث شده زندگیم از مسیر خودش خارج شه؟ برای من نقطه بهینه آزدی و دونه کجاست؟
- ۹۹/۰۱/۲۹
- ۱۶۴ نمایش