من به روایت من
من و همسرم بلافاصله بعد از دوره لیسانس با هم ازدواج کردیم. تنها سه سال پس از آن بود که بسیاری از اصول حاکم بر رابطه مان فرو ریخت. این دوره از زندگی من بسیار تاریک و مخوف بود. تا ان زمان هرگز این حد از افسردگی را تجربه نکرده بودم. هر روز که از خواب بیدار میشدم حس میکردم یک روز دیگر از این زندگی لعنتی جهنمی آغاز شد. مثل خیلی از افراد دیگری که تا به حال با چنین اغتشاشی در زندگی روبرو نشده بودند، نمیدانستم چطور باید با این افسردگی شدید مقابله کنم. خورد و خوراکم خراب شده بود شروع به سیگار کشیدن کردم.
چون به دلیل این افسردگی احساس شرمندگی میکردم، ار معاشرت با دوستانم امتناع می ورزیدم. اگر چه خودم دانشجوی تحصیلات تکمیلی روان شناسی بودم، اما به طرز احمقانه ای از مراجعه به یک روان درمانگر اجتناب میکردم.
پس از یک ماه انزوای احساسی، شروع به نوشتن عمیق ترین افکار و احساساتم کردم. یادم هست برای یک هفته هر روز بعد از ظهر جلوی ماشین تایپ مینشستم و بین ده دقیقه تا یک ساعت انگشتانم در حال تایپ کردن بودند.
ابتدا درباره ازدواجمان نوشتم. اما خیلی زود نوشته هایم بر احساساتم نسبت به والدینم، روابط جنسی، کارم و حتی مرگ متمرکز شدند. هر روز پس از نوشتن احساس خستگی و در عین حال رهایی میکردم.
در پایان هفته، احساس کردم که افسردگی م در حال ناپدید شدن است. برای اولین بار در آن سال ( وشاید برای اولین بار در طول زندگی ام) احساس کردم معنا و جهتی در زندگی ام پیدا کرده ام. در نهایت احساس کردم که همسرم را عمیقا دوست دارم و متوجه شدم که چقدر به او نیاز دارم.
هشت سال پس از این رویداد بود که سعی کردم بفهمم چرا نوشتن افکار و احساسات عمیق خود، تا این اندازه برای من راهگشا بوده است. نوشتن سبب شد که من از یک شخص منزوی و تودار به یک فرد باز و صریح تبدیل شوم.
تجربه شخصی من در چندین سال پیش نشان داد که حرف زدن تنها راه رسیدن به بینش و اگاهی درباره خودت و وضعیتت نیست.
هر وقت مایل بودید یا احساس نیاز کردید شروع به نوشتن با قلم و کاغذ کنید. بی هسچ قید و ترتیب و آدای و هدفی. صرفا برای دل خودتان. سپس آنها را دور بریزید. بعد از نوشتن خواهید دید چقدر از نظر روانی تخلیه روحی شده اید.
اقتباس از کتاب من به روایت من نوشته جیمز پنبیکر و ترجمه نیما قرابانی (1392)
اینو من امسال تابستون با پوست و خون خودم حسش کردم
- ۹۷/۰۶/۱۹
- ۲۶۹ نمایش