اسمارت روزالیند
- ۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۹
- ۲۵۵ نمایش
گر اینقدر خوش شانس هستید که اسفندماه در شیراز باشید بدانید که خدا خیلی دوستتان داشته!
اگر اسفندماه درشیراز هستید حتما با ناهار جرعه ای دوغ بخورید وظهر حتما بخوابید.بعدش لباس راحت وکفش کتانی بپوشید وبزنید بیرون.
بروید
تا به پارامونت وخیرات برسید.انجا کفش های نو پشت ویترین هارا نگاه کنید
وبه عشق وعلاقه مردمی که کفش نو می خرند دقت کنید. تا نصفه های وصال بروید
وهمراه با استشمام بوی بهارنارنج که پلکتان را سنگین می کند به زوجهای
جوانی نگاه کنید که امده اند تا برای سال نو مبل ومیز وصندلی بخرند!.هدفون
را توی گوشتان فروکنید واهنگ گوگوش بگذارید وبه راننده ای که صدای بوقش را
نشنیدید وبجای بوقی که زد تا زیرتان نگیرد ونشنیدید وبه شما گفت
کجاییی؟؟؟؟ لبخند بزنید وبگویید شرمنده کاکو !!
وببینید که بسادگی میگوید دشمنت! عامو بپو!! اگراسفند در شیراز هستید بعدش
بروید توی خیابون داریوش وبه مغازه ها خیره شوید واز عابران تنه بخورید
وبا هدفون اهنگ هایده گوش کنید.بروید تا به چهاراه زند برسید وزوجها وبچه
های کوچولوی شهری وروستایی را ببینید که با شور وشوق از بنجل فروشیهای انجا
لباس نو می خرند وبچه هایی که ساعت های رنگی ده هزار تومانی خریده اند
ودارند بامیه می خورند.
بعدش بامیه بخرید ودرحال راه رفتن بخورید واجازه
دهید تا اب قندی تراوش یافته ازان دستتان را (چکنه) کند.به پاسور فروشهای
معتاد انجا نگاه کنید وداریوش گوش کنید.بعد وارد رودکی شوید ونوشدن سال را
در تقویم های جدید کتابفروشی های هنری اش با فروشنده لاغراندامی که از اول
تا اخربهت تعارف میکند که پول نگیرد ببینید.
چند تقویم کوچک برای کسانی
که دوستشان دارید بخرید. بعد جلو سینماها به عکسهای فیلمها خیره شوید وراه
بیفتید به سمت فلکه ستاد. بگذارید زمانی که از چهااراه زند تا ستاد راه می
روید ابی برایتان بخواند.
ادامه دهید وبوی بهار را وقتی که ازکنار ساختمان های قدیمی دانشکده پزشکی که همیشه دراسفند زوجهایی کنارشان قرار دارند حس کنید.
بایک
اهنگ بدون کلام تا ملاصدرا وکتابفروشی محمدی بروید وبه پسرخوش صدا
وبداخلاق اقای محمدی سلام کنید ویک کتاب برای خودتان بخرید وبیرون بیایید.
بعدش دیگر مهم نیست کجا بروید. 🌷🌱🌷🌼🌻🌺اگر اسفندماه درشیراز هستید به چیز دیگری برای خوشبخت بودن نیازی ندارید.
🌱🌷اگر اسفندماهی درشیراز هستید بدانید که خداخیلی دوستتان داشته. 🌷🌱
اسفندماه 97
نویسنده: ناشناس
پ.ن: اواخراسفند و اوایل فروردین بهشت شیرازه :)) بیصبرانه منتظرم برم خونه
من واقعا از خودمون انتقاد دارم.. از کی؟؟ از خودمون.. ما شیرازی های عزیز... چرا ما زودتر برنامه های کنترل از راه دور رو ننوشتیم؟؟ (مثل anydesk و...) :)))))))))))
یه انتقاد هم به سازنده های اون اپ دارم..اسمش نباید shirazi app باشه؟؟؟
پ.ن: به امید اینکه باقی اپ های مفید از راه دور هم ساخته بشن ;)))
تابستون چند تا جرحی دندان و لثه داشتم.. با هر بار جراحی غذای دو روز من بستنی بود... تنها چیزی که باعث میشد فکر جراحی برام دلپذیر باشه همین بستنی خوردن بود...سومین کاسه از بستنی رو که خوردم فهمیدم چه گیری افتادم... همون چیزی که خوشحالم کرده بود باعث ناراحتیم شده بود. و الان با گذشت شش ماه از اون زمان در مجموع شش بار بستنی نخوردم... و برای بار هزارم فهمیدم بهترین راه برای دورشدن از کسی نزدیک شدن بیش از حد بهش هست..
یاد یه مطلبی از خارخاسک هفت دنده افتادم که بیانش خالی از لطف نیست:
ما زنان ماخوذ به حیا"
ایشون یکی از سریالهایی بودکه دیدم و دوست داشتم.. دو تا پیرمرد که با مسایل مربوط به پیری دست و پنجه نرم میکنن و خیلی هم دوست داشتنی کله شق واقع بین و طناز هستند... برای روزهای پر استرس و پر تنش خوبه .. یه کمدی آروم
خیلی مذهبی هستم؟؟ فک نکنم... بیشتر تحلیل میکنم... همه چیز رو سعی دارم بفهمم... و برای من با فهمیدن و فکر کردن دنیا قشنگ تر میشه.. واسه یکی با تحلیل نکردن .. روشها فرق دارند و دلیل بر خوبی و بدی نیست... اما هر بار یه درس جدید یا یه مطلب جدید یاد میگیرم نمیتونم به خدا و خلاقیتش فکر نکنم.. به هوشمندیش و مهربونیش..
یکی از سوالهای اعصاب خوردکنی که همیشه از معلم ها و اساتید میپرسیدم و خیلیی بدشون میومد این بود که اولین بار اولین نفر چه جوری اینو فهمید؟ خب این بدترین سوالیه که میشه از معلمی پرسید.. چون در علم نتایج منتشر میشن نه راه حل رسیدن به نتایج.. اینه که هیچ جوابی برای این سوال نیست.. و منم ادب شدم و نپرسیدم دیگه...چون فهمیدم جوابی براش نیست و اون بنده خدا فقط در حین پاسخ آزار میبینه... اون دانشمند فقط قاعده رو کشف کرده اما چرایی گذاشتن این قاعده خیلی جذاب تره... مخصوصا شنیدنش از زبان خالق...(از سری برنامه های بعد مرگ)
هیچ وقت نتونستم درک کنم کسایی که به وجود خدا اعتقاد ندارند این هوشمندی فوق العاده این نظم و این هماهنگی بی نظیر رو چه جوری توجیه میکنند.
پ.ن: استنتاجات وی بعد از خواندن مقادیری مطلب علمی
هیچ غذایی برای من به اندازه نون خوشمزه نیست... نون نرم و حجیم با ارد مرغوب که همین الان تازه از فر بیرون اومده.. وااای مست میکنه آدمو... یکی از شغلهایی که در دنیاهای بعدی قراره تجربه ش کنم داشتن نانوایی هست که کنارشم شیرینی و کیک های خوشمزه بپزم... واقعا منو خوشحال میکنه... کاملا به جاست که مقدس ترین غذا باشه.
به حول و قوه الهی تز من وارد مسیری شده کاملا دهن صاف کن ... یه جوری ریاضی طور که دوستای ریاضی م هم دارند برام دل میسوزونن... سه ماهه دارم زور میزنم بفهمم.. بعد چند بارر خوندن بالاخره فهمیدم کلیات رو.. اما جزییات رو نه... رفتم پیش استادم گزارش شفاهی بدم.. کاربردهای اون قسمت ریاضی رو که خوندم به صورت کاملا تخیلی روی بقیه رشته م گفتم... که چه چالش هایی داریم در یه زمینه هایی و با این قسمت ها چطور میشه حلش کرد و ساده ترش کرد.. فقط تخیل بود و البته اگه کار بشه روش و یکم تحقیق بشه هر کدومش یه تز دکترای خوب در میاد از توش(خوب که میگم یعنی دانشجو دکترا هشت سال بمونه کار کنه و کلی فحش بده به استادش هر روززز پنج وعده)... استادمم گفت که باریکلا الان داری یه چیزایی می فهمی و از نظر من الان ثابت کردی که پی اچ دیتو گرفتی.. حالا پاشو این مثالهایی که زدی رو پیاده کن ... تبدیلش به مقاله کن... تا یک سال دیگه پنج تا مقاله بده... بعدشم یه کاری کن همین جا هیئت علمی شی...
در تمام موارد من سرم رو تکون میدادم و میگفتم بله بله. یه جوری که انگار من غول چراغ جادو هستم و میتونم خواسته هاشو در یه چشم بر هم زدن عملی کنم. آخرش دیدم درست نیست دیگران استادمو توی وضعیت های ببینن آبرومون میره...این شد که بهش گفتم مقاله و اینا برام خیلی مهم نیس من که میخوام خونه دار شم... منو از همون ارتفاع های آفیسش پرت کرد صحن دانشکده :))
مدرسه رفتن رو خیلی دوست داشتم.. الان نه... الان حتی دوست ندارم یه ورکشاپ یک روزه برم.. برام راحت نیست که بشینم یه جا و مدرس تصمیم بگیره کی و کجا و چه طور مطلب رو بهم یاد بده..
یه جورایی شبیه فیلم دیدن هست.. شما توی سینما کنترل نور صدا تصویر رو ندارید نمیتونید اگه جایی رو متوجه نشدید به عقب بزنید یا جاهایی که حوصله تون سر رفته بزنید جلو بره اما توی خونه شما ارباب خودتون هستید.
یه نعمت خیلییی بزرگ این چند سال خود اموز شدن هست.. در حدی که دیگه نمیتونم تصور سر کلاس رفتن رو داشته باشم.. چطور در توانم بوده که این همه مدت این همه حکومت های دیکتاتورهای کوچک دو ساعته رو تحمل کنم :))