دست نوشته های روزالیند فرانکلین

چه فرقی داره روزالیند باشم یا شاخه نبات حافظ یا معشوقه سعدی :)

دست نوشته های روزالیند فرانکلین

چه فرقی داره روزالیند باشم یا شاخه نبات حافظ یا معشوقه سعدی :)

نگارنده در مورد مطالبی که ادعا میکند هیچ ادعایی ندارد چه برسد به این سطور که هیچ ادعایی در موردشان ندارد.:)

من و ولیعصرگردیام

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ
Related image
 از تجریش تا چهارراه ولیعصر حدود چهار ساعتی واسه منی که آروم راه میرم هست.. اگه تنها باشم اصلا به اطراف نگاه نمیکنم... میرم توی لاک خودم و به خودم فکر میکنم.و چون طولانی و پشت سر هم می تونم  فکر کنم و چیزی حواسمو پرت نکنه کلی از تصمیمای مهم زندگیمو در زمان پیاده روی توی این خیابون گرفتم.. کلی وقتا توی همین خیابون بغض کردم و خندیدم.. به خودم فکر کردم و به آینده . امروزم یکی از همون روزا بود... که کلی فکر کردم تصمیم گرفتم و پایانی بود بر دوره افسردگیم.
فصلها که عوض میشن بیقرار میشم...حس میکنم چیزی تغییر کرده و من چرا ساکن موندم.. هی میرم پیاده روی.
از یک سال گذشته یه سری تغییرات بیرونی رخ داد  که منجر به عزلت نشینی من شد و باعث شد تمرکز بیشتر بر روی خودم باشه..  .. تابستون  محیطم عوض شد تنهاتر شدم.. خودخواسته.. به یه آرامش نسبی رسیدم..یکم اطلاعات کسب کردم.. برگشتم دانشگاه و طوفان شد درونم... به معنای واقعی کلمه..گردبار سهمگینی بود.. هیچ وقت این همه مدت حالم بد نبود..به ظاهر سرد بودم و روابطم روی هایبرنیت.. اماسی پی بو صد در صد در حال کنکاش درون بود... چند هفته فکر و تلاش و اشک و مجاهدت بالاخره نتیجه داد و نتایجی که باید به دست اومد و امروز تتمه این حال بد با پیاده روی طولانی بیرون ریخت. کم کم نتایج فکرامو اینجا مینویسم که مسیر ذهنم ثبت شه.
تا نیمه های اول زندگی شادیت بیشتر حاصل دستاوردهای بیرونیته.. یه جایی به بعد  دیگه ثابت میشی و  دستاوردهای شاخص تموم میشن.. تحصیل.. کار... ازدواج.. فرزند.. و این معمولا توی چهل سالگی اتفاق می افته.. اون زمان دچار بحران میشی... دیگه میبینی چیزی از بیرون خوشحالت نمیکنه.. افسرده میشی.. مغموم میشی.. میری یه گوشه دنج میشینی.. و فکر میکنی به مفهموم شادی.. زندگی و رضایت درونی.. این سوال فلسفی چرایی زندگی که مدتها در نوجوانی اومده بود و با شور  و مشغله جوانی گم شده بود  دوباره میاد رو .. گاهی بعضیا فکر میکنن دیگه جایی واسه ادامه نیست و به نیستی خودشون میرسن.. تا حدی این تفکر درسته.. یه چیزی باید تموم شه اما اون زندگیت نیست ازدواجت نیست شغلت نیست... اون تفکر و هدفته که تا این زمان باهاش زیست کردی.. اونه که باید نیست بشه و یه تفکر جدید جاشو بگیره..سفر بیرونیت تموم میشه و سفر درونیت آغاز میشه و این نقطه عطف زندگیت میشه... البته برای اینکه به همین جا برسی که باید درونت رو کنکاش کنی و سفر درونیت رو آغاز کنی شاید ماهها یا سالها طول بکشه و یا شاید مثل بعضیا مدتهای مدیدی در این وادی بمونی یا  هیچ وقت ازش خارج نشی.. نوع تفکر و آدمایی که مشورت میگیرین ازش توی این مرحله خیلیی مهمه.. مسیر رو کلا عوض میکنه..
و این سفر درونی و این نحوه تغییر زیست خیلی زیباست.. من به شدت منتظرم که آغازش کنم.. امروز برای اولین بار از میانسالی خوشم اومد.. باورش برای خودمم سخت بود.. من همیشه از پیر شدن میترسیدم.. از یکنواختی زندگی. امروز فهمیدم چرا میترسیدم.. چون فکر میکردم پایان سفر بیرونی یعنی نیستی.. دیگه هیچ چیز جدیدی نیست . الان فهمیدم هر چی در جوانی کسب میکنی توشه ای هست برای طی طریق سفر درونیت.. و اونجا هست که تازه زندگی آغاز میشه و مزه زندگی اتفاقا همونجاست... مثل وقتی هست که داری غذا میپزی و بدو بدو میکنی و بعد میای سر صبر میشینی و تازه اینجاست که داری زندگیت رو مزه مزه میکنی و میفهمی چی شده و چقدر این قسمت زندگی مزه دار و خوشمزه خواهد بود.
در  این مرحله خیلی از مفاهیم زندگی میتونه باعث تفکرت بشن و  لنگرات میشن برای گذشت از این مرحله سخت. و  بازسازی همین مفاهیم هستند که جزیی از سفر درونیت میشن..
روی این مفاهیم بعدها صحبت میکنم.
پ.ن: برای بعضیا به یه دلایلی این سفر زودتر یا دیرتر آغاز میشه.. نیاین بگین عهه مگه تو چهل سالته؟ تصویر ذهنیمون ازت به هم ریخت :))


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۸/۰۹
  • ۲۰۹ نمایش
  • روزالیند فرانکلین

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی